دنیزدنیز، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 30 روز سن داره

خاطرات شیرین

در تدارک تولد عزیزترین موجود زندگیم

سلام دخترم این روزا بیشتر به فکر تولدتم داری یک ساله میشی آخه تو چقدر ماهی مامان هر چقدر فکر میکنم با اینکه شیطونی های خاص خودتو داری ولی خیلی دختر حرف گوش کنی هستی عزیزم مامان فدات بشه یک سال گذشت یک سال تکرار نشدنی یک سال فراموش نشدنی یک سال که فقط و فقط خدا میدونه که من چقدر بزرگ تر شدم یک سال که تو منو بزرگ کردی به من معرفت یاد دادی تمامی لحظات بزرگ شدنتو به خاطر سپردم و خواهم سپرد از وقتی که تازه به دنیا اومده بودی و خوابت هنوز تنظیم نبود و شبا بیدار بودی یاد اونشبی که مامان یه قطره شیر هم نداشت بهت بده و تو بی طاقت بودی و گرسنه و مامان عاجزانه دست به دامن خدا شده بود و تو تنهایی شب با یک فرشته گرسنه از خدا کمک میخواست و هم پا...
15 تير 1390

اولین مروارید کوچولو

داشتم لباستو عوض میکردم ساعت حوالی ٥ عصر بود روی تخت با هم بودیم . یه خورده دلم گرفته بود این روزا حال و هوای خوبی ندارم. غرق در افکارم بودم و به این فکر میکردم چه خوب میشد بتونم این جو زندگیو عوض کنم دنبال بهونه ای میگشتم تا خودمو شاد کنم و برای اینکه تو متوجه نشی با روی خندون داشتم باهات بازی میکردم تو هم بلند بلند میخندیدی که یه دفعه! نههههههههه! آره درسته! خودشه! باورم نمیشد عزیزم داری دندون در میاری؟؟؟؟ دستمو برای بار دوم کردم تو دهنت اصلا انتظارشو نداشتم درسته خودشه مروارید کوچولوت در اومده بود بیرون و تو اصلا خدا را شکر علامتی جز ابریزش از دهن کوچولوت نداشتی وای چقدر خوشحالم واااااااااااااااااااااای خیل...
31 خرداد 1390

دنیز کوچولو چه کارایی که نمیکنه

عزیز دلم بزرگتر شدی و کارات روز به روز شیرین تر و با نمک تر این چیزایی که می نویسم رو تو یکی دو ماه اخیر یاد گرفتی: وقتی هاپو میبینی میگی هاپ هاپ اونم با ابرویی که بالا رفته ونشان ار ترسناک بودن داره وقتی گربه رو میبینی میگی مَووو (از خود آقا گربهه یاد گرفتی و از خودشم بهتر میگی) مرغ یا خروس می بینی میگی قو قو وقتی اسب رو بهت نشون میدم میگی پی او پی او اجزائ صورتتو میشناسی مثل چشم دندونات گوش زبون دهن و مو و بالاخص پاهات عاضق پاهاتی وقتی کسی رو میبینی اول پاهاتو نشون میدی هر کس یا هر عکسی رو میبینی یا عروسکاتو بوس می کنی فقط منو میخوای بخوری موقع خداحافضی دست میدی با تلفن با مامان جون صحبت می کنی به زبون خودت اولشم میگی اَاو ...
19 خرداد 1390

راه رفتنت مبارک باشه گلم

دیشب من داشتم توی آشپزخونه ظرفارو میشستم تو هم با بابایی مشغول بازی کردن بودی گفته بودم دوستا داری دیگه راه بری خودت از زمین بلند میشی و می ایستی ئلی تا امشب باکمک جایی راه میرفتی ویا فاصله سنجی می کردی میدیدی اگر فاصله تا حدی هست که با یک قدم یا دو قدم سریع دستت به تکیه گاه بعدی برسه این ریسک رو میکردی دستتو ول کنی بیای جلو ولی اگر نه مینشستی و تا تکیه گاه بعدی چهار دستا پا میری بعد دوباره پا میشی. خلاصه مامان جونم داشتی با بابایی بازی میکردی که یهو بابایی به من با هیجان گفت لیلی نگاه کن تو رو خدا....... دخترتو ببین........لیلی منم باشتاب اومدم ببینم چی شده دیدم شما داری میدوی بیای پیش من از کنار میز ناهار خوری دستتو ول ک...
16 خرداد 1390

چطور کفر مامانو در بیارم

چطور كفر مامان رو در بياريم آموزش براي زير شش ساله ها! تا ديدي مامان دوربين فيلم ب...رداري رو آورده تا از كار قشنگي كه داري ميكني فيلم بگيره، ديگه اون كارو نكن . بعد كه مامان دوربين رو گذاشت سرجاش ، دوباره همون كار قشنگه رو بكن! ... ...با هر اسباب بازي فقط يه بار بازي كن! وقتي مامان تو رو مي بره مهد كودك ، حسابي گريه زاري كن. بد نيست مامان يه كمي وجدان درد بگيره! تو سينما يه هو جيغ بكش! گوشواره مامانو بكش! وقتي مامان انگشتشو مي كنه توي دهانت تا ببينه دندون تازه درآوردي يا نه ، گازش بگير تا بفهمه كه دندون درآوردي! اگه گفتي كاغذ توالت چند متره؟! آرد+ آب=ماكاروني! زمستونا وقتي مامان لباس زمستوني ات رو تنت كرد كه برين بيرون ، ...
14 خرداد 1390

یه مطلب از نی نی سایت

داشتم مرور میکردم روزایی که با دوستام تو نی نی سایت از قبل از به دنیا اومدنتون تا حالا مصاحبت داریم رو که دیدم مطالبی اونجا در موردت نوشتم که فراموش کردم اینجا برات بنویسم به همین خاطر گفتم الان خالی از لطف نیست برات بزارم تاریخ 15/12/89 منم از كاراي دنيز بگم كه از روز 25 بهمن ساعت 1 ظهر شروع كرد به 4 دستا پا رفتن از وقتي 6 ماهش تموم شد شروع كرد به نشستن. الانم داره دستشو ميگيره به مبلا يا ميله تختش مي ايسته. به طور كامل مامان ميگه. مه مه و بابا هم ميگه. هروقت غذا ميخوره ميگه به به. عاشق ماست و فرني و نون سنگك و شيرو چايي نباته. سوپشم ميخوره نه با اشتياق.تخم مرغم اولش خوب ميخوره ولي دو قاشق كه ميخوره بقيه رو تف ميكنه. عاشق تبليغ ...
12 خرداد 1390

چقدر عجله داری عزیز دلم

همیشه فکر می کردم چه لذتی داره بچه دار شدن که همه به دنبال اون هستند ولی از وقتی اومدی می بینم که اونایی که بچه دار نمیشند چقدر حسرت به دلشون باید باشه که همچین لحظات نابی رو نمی بینند خدایا ممنون و هزار بار شکرت از این که منو لایق این دونستی که بتونم لحظه لحظه بزرگ شدن این کوچولوی دوست داشتنی رو ببینم. دیشب سه تایی رفته بودیم پیاده روی و بعدش هم رفتیم ساندویچ بگیریم و بیایم شام رو دور هم تو خونه بخوریم شما عزیز دلم عاشق گربه ای و تا میبینیش می گی میو میو و دستاتو به علامت اینکه بیا به طرفش دراز میکنی. منتظر گرفتن سفارشمون بودیم منو تو اومده بودیم بیرون تا پیشی میومیو ببینیم دیگه خسته شدم رفتم لب سکو نشستم داشتم باهات بازی میکردم و می خواب...
7 خرداد 1390

تو که چشمات خیلی قشنگه

الهی من فدای اون چشمای خوشگلت بشم که هر کی ببینه عاشقشون میشه میدونی چیه دنیزکم! نمیدونم کجای زندگیم چه کار خوبی انجام دادم که خدا تو و بابایی رو به من هدیه داد.خدایای مهربونم همیشه من رو مدیون خودش کرده .همیشه آس هایی رو تو زندگی برام رو کرده که من فقط مات و متحیر بزرگیش موندم خدایا به خاطر اینکه منو لایق این همه لطفت کردی ممنون به خاطر اینکه بی نظیرترین مردی که آفریده رو به من هدیه داده  به خاطر اینکه کلبه سبزی دارم که توش پر از مهر ومحبته و گرم و صمیمی سه تاییمون در کنار هم قشنگترین لحظات را با هم داریم عزیزترین ،دوست داشتنی ترین و زیباترین موجود اسمونی رو به ما هدیه کرد که من و همسر مهربونم و عشقمون رو تا ...
4 خرداد 1390