دنیزدنیز، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 24 روز سن داره

خاطرات شیرین

روزاولا و دندون دوم

از وقتی از مسافرت اومدیم عزیز دلم تب کردی بدون دلیل ! خیلی بی حال بودی همش دوست داشتی تو بغلم باشی خیلی دلم برات میسوخت عزیز دلم خیلی نگرانت شده بودم آخه برای چی تب کردی؟ دندونت که در اومده بود علائم سرماخوردگی هم نداشتی! سریع از دکترت وقت گرفتم با بابایی رفتیم پیش دکتر همه چیز خوب بود دکتر هم اول متوجه نشد چی شده داشت برات ازمایش ادرار مینوشت که یهو بلند شد اومد پشت گوشتو دید گفت بله روزاولا گرفته نگران نباشید ببین پشت گوشش ورم داره یه ذره رگهاش معلومه گفتم حالا چی میشه خیلی نگرانت بودم تا حالا اسمشو نشنیده بودم دکتر گفت چیزی نیست سه تا چهار روز تب میکنه بعد دونه های قرمز بدشو پر میکنه بعد از دو سه روز از بین میره فقط استامینوفن د...
18 ارديبهشت 1390

آش دندونی

اونقدر ذوق زدم که نگو نمیدونم این که داری بزرگ میشی و هر بار یه چیز تازه داری رو می کنی زندگی رو برام زیباتر میکنه ٤ شنبه هفته پیش رفتیم مرند خونه مامان بزرگ اینا .آخه از کربلا اومدند و ما رفتیم ببینیمشون البته با کمی دلواپسی از بابت تو که خدای نکرده مریض نشی. اونجا که رسیدیم مامان جون و باباجون اومده بودند  و کلی خونشون شلوغ بود و از اونجایی که تو دیر به دیر میبینیشون اولش غریبی کردی و چسبیده بودی به من ولی بعد کلی بهت خوش گذشت و تنها کسی که نتونستی باهاش کنار بیای عمو حامد بود. دیروز بود که دیگه مامان جون سرش خلوت شد و تونست براتون آش دندونی درست کنه که چه خوسمزه بود و تو هم خیلی دوست داشتی . عکساشو برات میگذارم ...
12 ارديبهشت 1390

گل من در باغ گلهای اصفهان

عزیز دلم با هر مسافرتی که میای کلی به شیطونیات و کارای جدید اضافه میشه. از دیروز که اومدیم کلی دورو برت  شلوغه. همه عاشق رنگ چشمای خوشگلتند. اولین روز اولین عید زندگیت رفتیم باغ گلهای اصفهان. بی مناسبت نبود این رفتنمون چون ما امسال یه گل زیبا داشتیم که میخواستیم اولین روز اولین بهار زندگیشو در میون باغ گلها جشن بگیریم واسش. من و بابایی کلی ذوق داریم چون امسال یه خانواده کاملیم یه جمع سه نفره  بی عیب و نقص. که هر سه نفرمون عاشق همدیگه ایم. هممون وجودمون در گرو وجود دو نفر دیگست وقتی یکی از ما نباشه انگار یه پایه از زندگیمون نیست دو تای دیگه تو لک میرند تا اون یکی بیادش. من و بابایی که بدون تو یه لحضه هم نمیتونیم زندگی کنیم. عاشق م...
28 فروردين 1390

تلاش برای راه افتادن

دنیز گل مامان نمیدونم چه عجله ای ایه که میخوای زودتر راه بیفتی ؟! از وقتی ۸ ماه و نیمت شد شروع کردی با گرفتن مبلا برای بلند شدن و حالا که هشت ماه و هیجده روزته به یه چشم به هم زدن از جات بلند میشی و مبلا و هر جایی که مطمئنی میتونی بهش تکیه بدی رو میگیری و راه میری. دیروز بردمت پارک البته از وقتی هوا خوب شده میبرمت پارک و برای اولین بار سرسره بازی کردی حیف که نتونستم ازت عکس بگیرم که ببینی که دهنت رو از ذوق تمام ظرفیت بار میکنی و قند تو دلت اب میشه تا میای پایین ولی انگار از اول میدونستی چه جوری میشه سرسره بازی کرد تا میگذارمت تو سرسره دو طرفشو بادستات میگیری و خودتو هل میدی پایین. خلاصه دیروز برای اولین بار سوار تاب شدی وای که چقدر د...
28 فروردين 1390

اولین عیدت مبارک باشه گلم

آخرین لحظات به یاد ماندنی ترین سال زندگیم داره تموم میشه و من کلی خدا را شکر کردم که با اومدن تو تو زندگیم سال ۸۹ از برجسته ترین سالهای عمرم شد . خدایا شکرت که همچین گلی رو به ما دادی و منو خجالت زده خودت کردی . خدایا کمکم کن بتونم این گل زندگیمو همون جوری که بهم هدیه دادی پاک و بی الایش بزرگ کنم و به ثمر برسونم. عسلم خیلی دوست داشتم که این اولین عیدت موقع سال تحویل تو خونه خودمون سه تایی با هم باشیم ولی شرایطی به وجود اومد که مجبور شدیم بریم اصفهان و همه با سه تا دایی و مامان جون و باباجون در کنار هم باشیم البته متاسفانه امسال ساعت ۲ نیمه شب دوشنبه یا بهتر بگم صبح دوشنبه سال تحویل میشه که اون موقع شما فارغ از شیطنتهایی که کردی معصوما...
29 اسفند 1389

ببخش اگه نتونستم

سلام چیچک من خیلی وقته که میخوام بیام و اینجا برات بنویسم ولی متاسفانه کم توانی دستام اجازه نداد ولی امروز دیگه گفتم اخه تا کی این وبلاگ دخترمو نیمه کاره بزارم .میخوام به هر صورتی که هست بیام و چند خط هم که شده برات بنویسم. ...
21 بهمن 1389

گلکم 4ماهه شدی فدات بشم!!!!!!!!!!!!1

عسل من ۷ اذر ۴ ماهت تموم شد وای که چقدر زود میگذره و خدا را صدهزار بار شکر که سالمی همیشه سالم بمون نازنینم شنبه بود که واکسن ۴ ماهگیتو زدیم .ایندفعه رفتیم با مامان جون یه جای دیگه واکسنتو بزنیم .اخه میدونی چیه دفعه یش که واکسن ۲ ماهگیتو رفتیم ازگل نزدیک خونه مامان جون زدیم خانمی که واکسنتو میخواست بزنه جواب سلام خودشم بزور میداد .یه مشت خورده بود پای چشمش فکر کنم شب قبلش با کسی دعواش شده بود. خلاصه دوتا امپول تو دوتا پای ظریفت زد که جیگرم کباب شد گریم گرفته بود ولی از روزی که واسه زردیت رفته بودم ازمایش بدم با خودم عهد بسته بودم قوی باشم تا بتونم در مواقع بحرانی راحتتر تصمیم بگیرم به همین خاطر جلوی گریمو گرفتم ولی تو یه گریه جانسوزی کردی ...
21 بهمن 1389

عقب عقب

سلام گل من دیشب یکی از خاطره انگیزترین شبهای زندگی من و بابایی بود. یکی از شبهای سه نفرمون بود و بابایی داشت مطالعه میکرد و تو هم داشتی تو تشک بازیت آواز میخوندی. منم داشتم ازت عکس میگرفتم. ساعت ۵ دقیقه به ۹ شب بود. یهو عسل مامان غلتیدو شروع کرد مثل همیشه تقلا کردن و دست وپا زدن.منم سرگرم گذاشتن عروسکا جلوی شما بودم تا برای گرفتنشون تلاشتو بیشتر کنی و منم ازت عکس بگیرم. هی دستت و دراز میکردی عروسکا رو برداری نمیتونستی خودتو بلند میکردی تا بیای جلو و بتونی برشون داری. من عروسکارو تنظیم کردم دیدم اِ دنیز گلی رفته عقب!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! باورم نمیشد دوباره گذاشتمت جلو اومد دوربینو تنظیم کنم تا ازت عکس بگیرم دیدم داری میری عقب!!!!!!!!!   و...
21 بهمن 1389

7 دی رفتی تو شش ماهگیت

عزیز دلم ۵ماهت تموم شد . الان ۵ ماهه که تو این دنیایی و تونستی اولین فعالیت های زندگیتو تجربه کنی. گلکم چند روزیه که داری سعی میکنی غلت کامل بزنی همیشه وقتی غلت میزدی دیگه نمی تونستی برگردی ولی امشب که از دکتر برگشتیم (رفته بودیم برای چکاب ماهانت) چون از صبح تا شب خوابیده بودی الان که ساعت ۳ صبحه هنوز بیداری و عرض اطاق رو غلت میزنی. من حالم اصلا مساعد نیست انفولانزا سختی گرفتم و آمپول زدم . تو هم داری باهام همکاری میکنی و نمیخوابی خب دست خودت نیست تا شب خوابیده بودی. بابای هم خوابیده تو هم هر از گاهی میری طرفش با دستت هی بهش میزنی که باهات بازی کنه ولی اون خواب خوابه. وای که دارم گیج میزنم خدایا زودتر دنیز بخوابه منم بتونم کمی استراحت کن...
21 بهمن 1389