دنیزدنیز، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره

خاطرات شیرین

پانصد و سی و ششمین روز

1390/10/28 0:06
نویسنده : مامان لیلی
493 بازدید
اشتراک گذاری

سلام گل زندگیم

امروز صبح ساعت حدود 5:30 بود که بابایی داشت آماده رفتن میشد منم پاشدم رفتم براش شیر خرما آماده کنم و تا رفتنش همراهیش کنم که شما گریه کردید و مامان مجبور شد بیاد بهت شیر بده خودت تو خواب میگی مه مه بخوریم و تازه از کدوم بخوریم هم با چشمان بسته تعیین می کنیخوشمزه

بعد که شیرتو خوردی دوباره خوابیدی ولی همش تو خواب نق میزدی فکر کنم داشتی خواب میدیدی خواب نقاشیاتو میدیدی میگفتی آبی رو بده من

خلاصه من کنارت دراز کشیده بودم که یهو اگه بیدار شدی تنها نباشی بابایی اومد یه چیزی بهم بگه که تا صدای بابایی رو شنیدی خندیدی قربونت برم

بابا گفت بیداره ؟ گفتم نمی دونم که یهو خودت با خنده گفتی بیدار شدم! دیدی بیدار شدم! شبه!!!

بعد کلی ذوق کردی برای بابایی  و بابا هم بغلت کرد حالا نبوس کی ببوس ماچماچماچ

بعد به بابا گفتی بریم و برگشتی با من بای بای کردی گفتم کجا ؟ گفتی دَ دَ

گفتم من چیکار کنم بدون تو گفتی نقاشی بکش!

حاضر نبودی از بغل بابایی بیای پایین

بعد بهت گفتم حالا بیا شبه همه خوابیدن بابا بره سر کار بعد از ظهر که اومد میری پیشش

تو هم اومدی و گفتی مه مه بخوریم

با بابا هم خدا حافظی کردی و  تا دراز کشیدی خوابت برد

اصلا فکر کنم کل این پروسه بیدار نبوده چون با اینکه کلی حرف زدی فکر نمی کردم حالا حالاها خوابت ببره 

امروز کلی با هم بازی کردیم

با هم دیگه غذا پختیم مثل دیشب که همه مواد کتلتو دادم بهت تو قاطی کردی بعد هم لباس شستیم البته تو برای خودت منم برای خودم

 دنیز در حال شستن لباسش

خسته نباشید خوشگلم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

سروشه
28 دی 90 16:52
آخ قربونت برم خاله تو خواب این همه حرف زدی )))))) جیگرتو بخورم عزییییییییزم