دنیزدنیز، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 24 روز سن داره

خاطرات شیرین

پانصد و سی و هفتمین روز

1390/10/28 23:52
نویسنده : مامان لیلی
566 بازدید
اشتراک گذاری

شیرینم  سلام

امروز با همدیگه کلی پیاده روی کردیم با هم رفتیم خرید تو هم عشق خرید اساسی

تو یه مغازه که رفتیم چون با کالسکه رفته بودیم اول گذاشتمت بالای پله ها بهت گفتم مامان جونم اینجا لطفا بایست تا کالسکتو بیارم بالا تو هم تا رسیدی بالای پله ها رفتی داخل مغازه یک راست پشت پیشخون و رفتی یه جامدادی که اونا بود رو برداشتی به آقا میگی چنده؟

منم تندی اومدم گفتم مامان جون وای این مال آقاهه ازشون اجازه نگرفتی برداشتی

شما هم گفتی به آقا اجازه بدید برداریم سرتم کج کردی دستاتم گرفتی جلو

آقاهه هم کلی ذوق مرگ شده بود

رفته بودیم رولان مگه میومدی بیرون رفته بودی پشت یه رگال قایم شده بودی هیچی هم نمی گفتی که من نتونم پیدات کمک وقتی دیدمت چشمات از شیطنت برق میزد

 بعد هم رفتیم یه دونه دیگه عروسکی رو که خیلی دوتش داشتی رو برات خریدم اسمش گل باقالیه عکسشو برات میزارم

از هر مغازه ای میخواستیم بیایم بیرون میگفتی اُبادز(یعنی خداحافظ) اول هم وارد میشدیم سلام میکردی

بعد هم اومدیم خونه کلی با گی باقالیت بازی کردی و بهش شیر دادی بعدم دعواتون شد و اومدی گفتی باقالی بده

اومدیم خون با مامان جون تلفنی صحبت میکردم اومدی رو مبل نشستی گفتی دنیز نشسته بده صحبت کنم گوشی رو گرفتی و بر خلاف همیشه که اول سلام میکردی همینجوری مکث کرده بودی یهو گفتی باباجون نیومدن؟

کجایند؟

بغد یخورده با مامان جون صحبت کردی دست آخر گفتی دوستت دارم عالمه کاری نداری ؟ یه بوس فرستادی و گفتی اُبادز

بعد که من داشتم صحبت میکردم حرف از رستا شد تو یهو گفتی قام قام (کامران)سلام برسون

عزیز دلم فدات بشم که همه نسبتها رو میدونی

شب هم رفتیم برات پمپرز بگیرم گیرم نیومد گفتم فغلا برات مولفیکس بگیرم رفتیم تو مغازه خوار وبار فروشی تو هم با حوصله تمامی کیکاشو دید زدی و از بین همشون یکی رو انتخاب کردی گفتی اینو میخوام گفتم باید از آقا بخریم گفتی خودم

دستاتو باز کردی گفتی بَ اَل (بغل)

بغلت کردم به آقاهه گفتی سلام

کیک چنده؟

آقا هم قیمتشو گفت تو هم دست خالیتو دراز کردی مثل موقعی که تو خونه با هم بازی میکنیم و الکی به هم پول میدیم و منتظر بودی آقا ازت بگیره (فربونت برم من)بعد گفتی بریم یعنی حساب کردی دیگه

بعد که اومدی بیرون گفتی کیکو دوست داشتم

مبارکه

تا اومدیم برسیم خونه هم هر چی نی نی میدیدی از کوچیک تا بزرگ کیکتو بهش میدادی و بهشون میگفتی خوبی؟ سلامتی؟ و دستتو دراز می کردی

رسیدیم خونه هم رفتیم دستاتو بشوریم دیدم داری واسه خودت شعر شاپرکی گفت رو میخونی

بعد گفتی کیک رو برات باز کنم وقتی برات باز کردم همه کشمشاشو جدا کردی خوردی و کیکاشو گذاشتی برای بابایی

امشب تا اومدی بخوابی شام بهت دادم خوردی بعد هم یه لیوان شیر خرما قبل از اینکه بخوابی دلم نیومد از شام خودمون نخورده باشی و بخوابی بهت گفتم میخوای بریم پلو بخوریم

گفتی نه! فقط مه مه بخورم!

نمیدونم فقط رو از کجا یاد گرفتی

وقتی ازت می پرسم دنیز چه خبر؟ میگی سلامتی

وقتی می پرسم دنیز چطوره؟ میگی خوبه و اگه بپرسم دنیز چطورند؟ میگی خوبند!

تازه برامون قصه هم میگی

"یه روزی یه کلاغه بود .... بعد با حرکت سر ادای دونه خوردن در میاری یعنی داشت دونه میخورد بعد دستاتو بازو بسته میکنی یعنی پرواز کرد ... بعد میگی قار قار"

اینم از قصه گویی دنیز خانم

شعرای زیادی هم بلدی

" یه روز یه آقا خرگوشه،اتل متل توتوله،یه توپ دارم قلقلیه، یه دختر دارم شاه نداره،آهای آهای ای گرگه،توپ سفیدم قشنگی و نازی، تو که ماه بلند آسمونی،عروسک قشنگ من، تمامی شعرای داداشی،شاپرکی گفت،تمامی شعرای نی نی دخملی ، شعرای داینا و ... "

سر فرصت مینویسم چطوری میخونی

ما فردا میخوایم بریم مسافرت اصفهان میام برات مینویسم با یه عالمه عکس

بدون که مامان عاشقانه دوستت داره 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامانی درسا
4 بهمن 90 1:55
قربون این پسر شیرین زبون و بامزه خاله بره . حسابی آتیش میسوزونی .


خاله جونم ممنو از محبتت من دخملما خاله جونی