هیجده ماهگیت مبارک قند عسلم
سلام دختر ماهم
"مامان:دنیز چیه؟
دنیز: مااااااهه
مامان:دنیز چقدر ماهه؟
دنیز:اینننننننننننقدر ماهه (دستاتو بالا میبری و از هم باز میکنی)"
عزیزکم امروز 18 ماهت تموم شد .یعنی یک سال و نیم از با هم بودنوم گذشت. یعنی یک سال ونیم خوشی و لذت بی مثال که به مامان و بابا هدیه دادی
دوستت دارم مامانی دوستت دارم که هستی که اومدی
باش تا همیشه تا ابد
چهارشنبه شب وقت دکتر داشتی از طرفی هم عمع اومده بود پیشمون با هم رفتیم چکاب و واکسنتو زدیم اول تو ماشین خواب بودی و عمه رو ندیدی که اومده ولی وقتی بیدار شدی و دیدی که تو ماشینه دیگه نمیدونستی چجوری ذوق کنی همش داشتی با صدای بلند میخندیدی و این یعنی دلنشین ترین آوای زندگی یعنی امید یعنی زیبایی
واکسنتو که زدیم تا 12 شب تب نداشتی ولی وقتی اثر استامینوفن رفت تبت شروع شد و ت 24 ساعت با پاشویه و استامینوفن نگهت داشتم شب تا صبح نگرانت بودم و بیدار تا یه موقع تبت بالا نره و من نفهمم و خدا را شکر تموم شد
از عوارض دیگه واکسنت پا درد بود .پایی که توش امپول زده بودی. اولین بار که بلند شدی راه بری و درد گرفت گفتی پاهای خوشگلم ایطوری شد با گریه. قربونت برم که عاشق پاهاتی عسسسسل.
بعد یه کمپرس یخ گذاشتم رو پات گفتم پاتونو دراز میکنید و اینو میزارید روش هر وقت هم که میخواید بلند بشید منو یا بابایی رو صدا میکنید بیایم کمکتون باشه ؟
بعد هر وقت یادت میرفت پاتو تکون میدادی سریع دنبال کمپرس سرد میگشتی میگذاشتی رو پات میگفتی داره خوب میشه . و از جات تکون نمیخوردی فرداش هم که میخواستی راه بری خیلی با احتیاط پاتو زمین میگذاشتی جیگرتوووو
پنج شنبه هم خیلی بی حوصله بودی و همش دوست داشتی تو بغلم باشی
ولی امروز با بابایی رفتیم کلی مغازه دیدیم تا برات لباس بخریم ولی نشد آخه هم شلوغ بود و هم شما نمیگذاشتی گلم همش دوست داشتی همه لباسارو برداریو قیمت بپرسی و بخری!!!
هر بچه ای رو که میدیدی باهاش دست میدادی تو کفش فروشی نشسته بودی کنار یه دخر خانوم که از شما خیلی بزرگتر بود بهش میگفتی نی نی سلام دست بده ولی نی نی زیاد تحویل نگرفت بعد برای اینکه جلب توجه کنی گفتی نی نی انگشت دنیز رو ببین (اخه انگشتتو به یه صورت خارق العاده خم میکنی که اصلا کسی نمیتونه این کارو بکنه به راحتی از بند اول خم میکنی و تازه بند دوم همبر خلاف بند اول انحنا پیدا میکنه!!!!!!!!!!!) این کار رو برای اون دختر خانم انجام میدادی تا باهاش ارتباط برقرار کنی وقتی دیدی اصلا تو باغ نیست بی خیالش شدی.
هفته ای هم که گذشت رفته بودیم اصفهان خیلی بهت خوش گذشت بر خلاف تمامی اهل خانواده باباجون (دایی ها،زن دایی ها و مامانی و به جز بابایی) شما شدیدا عاشق عمه بنده شده بودی و به تنها کسی که با علاقه گفتی دوستت دارم عالمه عمه خانوم بودند و یکی از عموهای بنده به اسم عمو پرویز با بقیه که راحت نبودی مثل بابایی.