دنیزدنیز، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 29 روز سن داره

خاطرات شیرین

شیریرن زبونی های عسلکم

سلام گلم از وقتی 18 ماهت تموم شد دیگه جملات و کلماتی که می گی خیلی کامله و کمتر اشتباه می کنی یه وقتایی هم جملات و حرفایی میزنی که من می مونم اینا رو از کجا یاد گرفتی با خودم فکر میکنم که اصلا این فرشته ها هستند که دارند بهت یاد میدند مثلا یه شب داشتی با خودت حرف میزدی دقت کردم چی میگی نشسته بودی بالای سر یه کفش دوزکی که باهاش اشغالای کمو از رو فرش جمع می کنم میگفتی: خدای من! یعنی من میتونم به این دست بزنم؟ بعد یکمی فکر کردی گفتی: نه دنیز به این دست نزنیا کثیفه بعد گفتی: باشه دست نمیزنم خدای من!   یا اینکه چند شب بعدش دوباره داشتی با عروسکات بازی می کردی میگفتی: هوشنگ جان هوشنگ جان شما داری چکار می کنی؟ بعذ گف...
26 اسفند 1390

خودم برایش می گویم....

  تصمیم دارم خودم برای فرزندم بگویم   ریشه تمام ترس هایم را خودم برای فرزندم می‌گویم. یک روزی می‌نشینم و همه‌ی این‌ها را برای بچه ام تعریف می‌کنم وقتی این کار را می‌کنم که بچه‌ام هنوز فرصت زیادی داشته باشد تا این‌ها را هضم کند و بعد از یاد ببرد     فرصت داشته باشد بپذیرد اما فراموش کند لحظه‌ی پذیرش را همان‌طور که احتمالا درد لحظه‌ی به دنیا آمدن را فراموش کرده است   اول از همه مرگ را برایش تعریف می‌کنم   پیش از این که عزیزی را از دست بدهد و رویارویی‌اش با نیستی خیلی شخصی باشد پیش از ا...
2 اسفند 1390

دخترکم مریض نشی الهی

امروز دومین روزیه که حالت یه کم خوب نیست  یخورده سرما خوردی آخه رفته بودیم خونه مامان جون و رستا هم اومد اونجا طفلی سرما خورده بود شما هم هر وقت من یا مامان جون یا بابا رستا رو بغل می کردیم میومدی پیشمون تا تو رو هم بغل کنیم به همین خاطر من و بابایی رستا رو زید بغل نکردیم ولی همون چند باری که رفتی بغل مامان جون فکر کنم سرما هه رو خوری جالب اینجاست که شب بردمت تو اتاق تا بخوابونمت ولی تا صدای مامان جونتو شنیدی که  داره قربون صدقه رستا میره بلند شدی تا از اتاق بری بیرون ازت می پرسم کجا میری؟ دنیز :می خوام رستا ببینم مامان : نه خواهش می کنم بیا بخواب فردا میریم رستا رو می بینیم دنیز :لفطن بزار رستا ببینم مامان : نه...
30 بهمن 1390

هیجده ماهگیت مبارک قند عسلم

سلام دختر ماهم "مامان:دنیز چیه؟ دنیز: مااااااهه مامان:دنیز چقدر ماهه؟ دنیز:اینننننننننننقدر ماهه (دستاتو بالا میبری و از هم باز میکنی)"   عزیزکم  امروز 18 ماهت تموم شد .یعنی یک سال و نیم از با هم بودنوم گذشت. یعنی یک سال ونیم خوشی و لذت بی مثال که به مامان و بابا هدیه دادی   دوستت دارم مامانی دوستت دارم که هستی که اومدی باش تا همیشه تا ابد چهارشنبه شب وقت دکتر داشتی از طرفی هم عمع اومده بود پیشمون با هم رفتیم چکاب و واکسنتو زدیم اول تو ماشین خواب بودی و عمه رو ندیدی که اومده ولی وقتی بیدار شدی و دیدی که تو ماشینه دیگه نمیدونستی چجوری ذوق کنی همش داشتی با صدای بلند میخندیدی و این یعنی دلنشین ترین آوای زندگی یع...
7 بهمن 1390