راه رفتنت مبارک باشه گلم
دیشب من داشتم توی آشپزخونه ظرفارو میشستم تو هم با بابایی مشغول بازی کردن بودی گفته بودم دوستا داری دیگه راه بری خودت از زمین بلند میشی و می ایستی ئلی تا امشب باکمک جایی راه میرفتی ویا فاصله سنجی می کردی میدیدی اگر فاصله تا حدی هست که با یک قدم یا دو قدم سریع دستت به تکیه گاه بعدی برسه این ریسک رو میکردی دستتو ول کنی بیای جلو ولی اگر نه مینشستی و تا تکیه گاه بعدی چهار دستا پا میری بعد دوباره پا میشی.
خلاصه مامان جونم داشتی با بابایی بازی میکردی که یهو بابایی به من با هیجان گفت لیلی نگاه کن تو رو خدا....... دخترتو ببین........لیلی
منم باشتاب اومدم ببینم چی شده دیدم شما داری میدوی بیای پیش من از کنار میز ناهار خوری دستتو ول کردی اومدی تا وسط هال تا منو دیدی تعادلت بهم خورد افتادی زمین
بیشتر از خودت من و بابایی هیجان داشتیم کلی تشویقت کردیم تو هم هاج و واج مونده بودی چی کار کردم
دیگه اونشب تا یه ساعت مگه ولت کردیم همش تشویقت می کردیم تا اعتماد به نفست بیاد بالا تا بتونی دستتو ول کنی و راه بری
این اولین قدمهای راه رفتنت بود که در ساعت ٨:٤٥ دقیقه یکشنبه شب به تاریخ ١٥ خرداد ٩٠ در دیدگانم تا ابد نقش بست
از خدا می خوام دختر نازم همیشه قدمهای محکم و درستی تو زندگیت برداری.