دنیزدنیز، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه سن داره

خاطرات شیرین

اولین مروارید کوچولو

1390/3/31 16:35
نویسنده : مامان لیلی
448 بازدید
اشتراک گذاری

داشتم لباستو عوض میکردم ساعت حوالی ٥ عصر بود روی تخت با هم بودیم . یه خورده دلم گرفته بود این روزا حال و هوای خوبی ندارم. غرق در افکارم بودم و به این فکر میکردم چه خوب میشد بتونم این جو زندگیو عوض کنم دنبال بهونه ای میگشتم تا خودمو شاد کنم و برای اینکه تو متوجه نشی با روی خندون داشتم باهات بازی میکردم تو هم بلند بلند میخندیدی

که یه دفعه!

نههههههههه!

آره درسته!

خودشه!

باورم نمیشد هیپنوتیزم

عزیزم داری دندون در میاری؟؟؟؟

دستمو برای بار دوم کردم تو دهنت اصلا انتظارشو نداشتم درسته خودشه مروارید کوچولوت در اومده بود بیرون و تو اصلا خدا را شکر علامتی جز ابریزش از دهن کوچولوت نداشتی

وای چقدر خوشحالم

واااااااااااااااااااااای خیلی خوشحالم خدارا شکر خدا جونم تو چه بزرگی چه لحظاتیو به من دادی

خدا جونم شکرت که خواستی منم این لحظات بکرو تجربه کنم اونم تو چه روزی که من درمونده بودم برای ساختن یه روز شاد توی خونم برای افرادی که دوتشون دارم

تو همچنان داری میخندی عسلم دوستت دارم مامانی عااااااااااااشقتم خوشگلم مرسی مرسی مرسی

ناخودآگاه از فرط خوشی دستتو گاز گرفتم (چه کار چیپی ولی دست خودم نبود یهو یه انرژی وحشتناکی بهم وارد شد)و تو چه بزرگوارانه میخندیدی میخندیدی می  خن دیییییییییی دییییییییییخنده

دویدم سمت تلفن تا به باباییم این خبر خوشو بدم ولی یهو یادم اومد یکم با هم.........

گفتم بابا بی خیال دیروز این کارا چیه دوباره تلفنو برداشتم که بزنگم ولی دوباره....

نه این دفعه گفتم بزار برا یه بارم شده درست حسابی سورپریزش کنم آخه مامانی من هر بار خواستم باباییتو سورپرایزش کنم آخر در لحظات آخرم شده لو رفته

ولی این بار نه

تصمیم گرفتم که برم یه کیک بخرم با پاستیل دندون و یه شام مفصلم درست کنم تا بابایی میاد همه چیز آماده باشه

آره این خوبه اونوقت تا بیاد خودش بفهمه حسابی سر کارش میزاریم نه؟

داشتم آماده میشدم که تلفن زنگ زد فکر کردم بابابیه

خودمو خوب کنترل کردم تا قضیه رو لو ندم

نه دایی کامرانه

امروز روز علوم آزمایشگاهیه ما رو دعوت کرد به یک همایش خیلی هم اصرار کرد که بریم منم چرا قبول کردم؟؟؟؟؟؟

زنگ زدم به بابایی تا ازش بپرسم که دوست داره بریم یا نه میدونستم بابایی از این جور جاها خوشش میاد گفتم اگه بعدا بفهمه شاید ناراحت بشه که چرا نرفته اونوقت اون جشنی که خودمون گرفتیم برام بی مزه میشه

بابایی هم گفت بریم من خیلی دوست دارم بریم

منم طبق معمول همیشه نتونستم بابایی رو غافلگیر کنم ولی باز پشت تلفن یکم سر بهسرش گذاشتم خیلی جدی باهاش صحبت کردم تا فکر نکنه باهاش آشتی کردم گفتم یه اتفاقی افتاده که باید باهات صحبت کنم یهو نگران شد گفت چی شده گفتم باید با هم بشینیم صحبت کنیم رودر رو اینجوری نمیشه

گفت حالا یکم بگو چی شده تا من نمردم

گفتم نه نمیخوام اینجوری بهت بگم  باید باشی خلاصه حسابی باباییو نگران کردم یهو دیدم بابایی خیلی تو فکر فرو رفت میدونم داشت به چی فکر میکرد منم حسابی تو دلم بهش میخندیدم

گفت لیلی این کارو که مکنی من نمی تونم به کارام برسم داغونم میکنی با این کارات

دیدم اُ اُ وضعیت داره درام میشه

گفتم الان حسابی ناراحتی؟

 گفت اره پس چی؟منتظر

گفتم فکرت حسابی مشغول شده؟

گفت همینو میخوای بشنوی آرهکلافه

گفتم آره نمیخواستم خبر به این مهمی رو الکی بهت بدم میخواستم غافلگیرت کنم که خب با توجه به اینکه میخوایم بریم بیرون برنامه هام بهم ریخت بنابراین بهت میگم

دنیز دندون دراوردهههههههههههههههههههههههه

واقعااااااااااااااااااااااااااتعجب

کجاش؟!!!!!!!!!!!!!!!!!١

ههههههههههههه خب تو دهنش دیگه

گفت حتما اشتباه میکنی

خلاصه تا خودش ندید باور نکرد

دایی و زن دایی هم که اومدند شما کلی خوشحال شدی و واسه زن دایی خوشمزه بازی در اوردی.

اینم از داستان دندون در اوردنت جیگرم

ایشالا همه دندوناتو سالم سالم تا آخر عمرت نگه داری ماااااااااااادر

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان صبا
7 مرداد 90 15:03
ممنونم ازتون مرسی از محبتتون
ملیکه
31 مرداد 90 14:30
تولدت دنیز ملوسکم مبارک گفتم تا مرداد تموم نشده دقیقه 90 بیام برا دنیز کوچولو یه یادگاری بذارم و البته تولد مامان لیلی مردادی هم مبارک