دنیزدنیز، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 10 روز سن داره

خاطرات شیرین

پانصد و سی و هفتمین روز

شیرینم  سلام امروز با همدیگه کلی پیاده روی کردیم با هم رفتیم خرید تو هم عشق خرید اساسی تو یه مغازه که رفتیم چون با کالسکه رفته بودیم اول گذاشتمت بالای پله ها بهت گفتم مامان جونم اینجا لطفا بایست تا کالسکتو بیارم بالا تو هم تا رسیدی بالای پله ها رفتی داخل مغازه یک راست پشت پیشخون و رفتی یه جامدادی که اونا بود رو برداشتی به آقا میگی چنده؟ منم تندی اومدم گفتم مامان جون وای این مال آقاهه ازشون اجازه نگرفتی برداشتی شما هم گفتی به آقا اجازه بدید برداریم سرتم کج کردی دستاتم گرفتی جلو آقاهه هم کلی ذوق مرگ شده بود رفته بودیم رولان مگه میومدی بیرون رفته بودی پشت یه رگال قایم شده بودی هیچی هم نمی گفتی که من نتونم پیدات کمک وق...
28 دی 1390

پانصد و سی و ششمین روز

سلام گل زندگیم امروز صبح ساعت حدود 5:30 بود که بابایی داشت آماده رفتن میشد منم پاشدم رفتم براش شیر خرما آماده کنم و تا رفتنش همراهیش کنم که شما گریه کردید و مامان مجبور شد بیاد بهت شیر بده خودت تو خواب میگی مه مه بخوریم و تازه از کدوم بخوریم هم با چشمان بسته تعیین می کنی بعد که شیرتو خوردی دوباره خوابیدی ولی همش تو خواب نق میزدی فکر کنم داشتی خواب میدیدی خواب نقاشیاتو میدیدی میگفتی آبی رو بده من خلاصه من کنارت دراز کشیده بودم که یهو اگه بیدار شدی تنها نباشی بابایی اومد یه چیزی بهم بگه که تا صدای بابایی رو شنیدی خندیدی قربونت برم بابا گفت بیداره ؟ گفتم نمی دونم که یهو خودت با خنده گفتی بیدار شدم! دیدی بیدار شدم! شبه!!! بعد کلی ذوق ...
28 دی 1390

در تدارک تولد عزیزترین موجود زندگیم

سلام دخترم این روزا بیشتر به فکر تولدتم داری یک ساله میشی آخه تو چقدر ماهی مامان هر چقدر فکر میکنم با اینکه شیطونی های خاص خودتو داری ولی خیلی دختر حرف گوش کنی هستی عزیزم مامان فدات بشه یک سال گذشت یک سال تکرار نشدنی یک سال فراموش نشدنی یک سال که فقط و فقط خدا میدونه که من چقدر بزرگ تر شدم یک سال که تو منو بزرگ کردی به من معرفت یاد دادی تمامی لحظات بزرگ شدنتو به خاطر سپردم و خواهم سپرد از وقتی که تازه به دنیا اومده بودی و خوابت هنوز تنظیم نبود و شبا بیدار بودی یاد اونشبی که مامان یه قطره شیر هم نداشت بهت بده و تو بی طاقت بودی و گرسنه و مامان عاجزانه دست به دامن خدا شده بود و تو تنهایی شب با یک فرشته گرسنه از خدا کمک میخواست و هم پا...
15 تير 1390

اولین مروارید کوچولو

داشتم لباستو عوض میکردم ساعت حوالی ٥ عصر بود روی تخت با هم بودیم . یه خورده دلم گرفته بود این روزا حال و هوای خوبی ندارم. غرق در افکارم بودم و به این فکر میکردم چه خوب میشد بتونم این جو زندگیو عوض کنم دنبال بهونه ای میگشتم تا خودمو شاد کنم و برای اینکه تو متوجه نشی با روی خندون داشتم باهات بازی میکردم تو هم بلند بلند میخندیدی که یه دفعه! نههههههههه! آره درسته! خودشه! باورم نمیشد عزیزم داری دندون در میاری؟؟؟؟ دستمو برای بار دوم کردم تو دهنت اصلا انتظارشو نداشتم درسته خودشه مروارید کوچولوت در اومده بود بیرون و تو اصلا خدا را شکر علامتی جز ابریزش از دهن کوچولوت نداشتی وای چقدر خوشحالم واااااااااااااااااااااای خیل...
31 خرداد 1390

دنیز کوچولو چه کارایی که نمیکنه

عزیز دلم بزرگتر شدی و کارات روز به روز شیرین تر و با نمک تر این چیزایی که می نویسم رو تو یکی دو ماه اخیر یاد گرفتی: وقتی هاپو میبینی میگی هاپ هاپ اونم با ابرویی که بالا رفته ونشان ار ترسناک بودن داره وقتی گربه رو میبینی میگی مَووو (از خود آقا گربهه یاد گرفتی و از خودشم بهتر میگی) مرغ یا خروس می بینی میگی قو قو وقتی اسب رو بهت نشون میدم میگی پی او پی او اجزائ صورتتو میشناسی مثل چشم دندونات گوش زبون دهن و مو و بالاخص پاهات عاضق پاهاتی وقتی کسی رو میبینی اول پاهاتو نشون میدی هر کس یا هر عکسی رو میبینی یا عروسکاتو بوس می کنی فقط منو میخوای بخوری موقع خداحافضی دست میدی با تلفن با مامان جون صحبت می کنی به زبون خودت اولشم میگی اَاو ...
19 خرداد 1390

راه رفتنت مبارک باشه گلم

دیشب من داشتم توی آشپزخونه ظرفارو میشستم تو هم با بابایی مشغول بازی کردن بودی گفته بودم دوستا داری دیگه راه بری خودت از زمین بلند میشی و می ایستی ئلی تا امشب باکمک جایی راه میرفتی ویا فاصله سنجی می کردی میدیدی اگر فاصله تا حدی هست که با یک قدم یا دو قدم سریع دستت به تکیه گاه بعدی برسه این ریسک رو میکردی دستتو ول کنی بیای جلو ولی اگر نه مینشستی و تا تکیه گاه بعدی چهار دستا پا میری بعد دوباره پا میشی. خلاصه مامان جونم داشتی با بابایی بازی میکردی که یهو بابایی به من با هیجان گفت لیلی نگاه کن تو رو خدا....... دخترتو ببین........لیلی منم باشتاب اومدم ببینم چی شده دیدم شما داری میدوی بیای پیش من از کنار میز ناهار خوری دستتو ول ک...
16 خرداد 1390