دنیزدنیز، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 10 روز سن داره

خاطرات شیرین

چطور کفر مامانو در بیارم

چطور كفر مامان رو در بياريم آموزش براي زير شش ساله ها! تا ديدي مامان دوربين فيلم ب...رداري رو آورده تا از كار قشنگي كه داري ميكني فيلم بگيره، ديگه اون كارو نكن . بعد كه مامان دوربين رو گذاشت سرجاش ، دوباره همون كار قشنگه رو بكن! ... ...با هر اسباب بازي فقط يه بار بازي كن! وقتي مامان تو رو مي بره مهد كودك ، حسابي گريه زاري كن. بد نيست مامان يه كمي وجدان درد بگيره! تو سينما يه هو جيغ بكش! گوشواره مامانو بكش! وقتي مامان انگشتشو مي كنه توي دهانت تا ببينه دندون تازه درآوردي يا نه ، گازش بگير تا بفهمه كه دندون درآوردي! اگه گفتي كاغذ توالت چند متره؟! آرد+ آب=ماكاروني! زمستونا وقتي مامان لباس زمستوني ات رو تنت كرد كه برين بيرون ، ...
14 خرداد 1390

یه مطلب از نی نی سایت

داشتم مرور میکردم روزایی که با دوستام تو نی نی سایت از قبل از به دنیا اومدنتون تا حالا مصاحبت داریم رو که دیدم مطالبی اونجا در موردت نوشتم که فراموش کردم اینجا برات بنویسم به همین خاطر گفتم الان خالی از لطف نیست برات بزارم تاریخ 15/12/89 منم از كاراي دنيز بگم كه از روز 25 بهمن ساعت 1 ظهر شروع كرد به 4 دستا پا رفتن از وقتي 6 ماهش تموم شد شروع كرد به نشستن. الانم داره دستشو ميگيره به مبلا يا ميله تختش مي ايسته. به طور كامل مامان ميگه. مه مه و بابا هم ميگه. هروقت غذا ميخوره ميگه به به. عاشق ماست و فرني و نون سنگك و شيرو چايي نباته. سوپشم ميخوره نه با اشتياق.تخم مرغم اولش خوب ميخوره ولي دو قاشق كه ميخوره بقيه رو تف ميكنه. عاشق تبليغ ...
12 خرداد 1390

چقدر عجله داری عزیز دلم

همیشه فکر می کردم چه لذتی داره بچه دار شدن که همه به دنبال اون هستند ولی از وقتی اومدی می بینم که اونایی که بچه دار نمیشند چقدر حسرت به دلشون باید باشه که همچین لحظات نابی رو نمی بینند خدایا ممنون و هزار بار شکرت از این که منو لایق این دونستی که بتونم لحظه لحظه بزرگ شدن این کوچولوی دوست داشتنی رو ببینم. دیشب سه تایی رفته بودیم پیاده روی و بعدش هم رفتیم ساندویچ بگیریم و بیایم شام رو دور هم تو خونه بخوریم شما عزیز دلم عاشق گربه ای و تا میبینیش می گی میو میو و دستاتو به علامت اینکه بیا به طرفش دراز میکنی. منتظر گرفتن سفارشمون بودیم منو تو اومده بودیم بیرون تا پیشی میومیو ببینیم دیگه خسته شدم رفتم لب سکو نشستم داشتم باهات بازی میکردم و می خواب...
7 خرداد 1390

تو که چشمات خیلی قشنگه

الهی من فدای اون چشمای خوشگلت بشم که هر کی ببینه عاشقشون میشه میدونی چیه دنیزکم! نمیدونم کجای زندگیم چه کار خوبی انجام دادم که خدا تو و بابایی رو به من هدیه داد.خدایای مهربونم همیشه من رو مدیون خودش کرده .همیشه آس هایی رو تو زندگی برام رو کرده که من فقط مات و متحیر بزرگیش موندم خدایا به خاطر اینکه منو لایق این همه لطفت کردی ممنون به خاطر اینکه بی نظیرترین مردی که آفریده رو به من هدیه داده  به خاطر اینکه کلبه سبزی دارم که توش پر از مهر ومحبته و گرم و صمیمی سه تاییمون در کنار هم قشنگترین لحظات را با هم داریم عزیزترین ،دوست داشتنی ترین و زیباترین موجود اسمونی رو به ما هدیه کرد که من و همسر مهربونم و عشقمون رو تا ...
4 خرداد 1390

روزاولا و دندون دوم

از وقتی از مسافرت اومدیم عزیز دلم تب کردی بدون دلیل ! خیلی بی حال بودی همش دوست داشتی تو بغلم باشی خیلی دلم برات میسوخت عزیز دلم خیلی نگرانت شده بودم آخه برای چی تب کردی؟ دندونت که در اومده بود علائم سرماخوردگی هم نداشتی! سریع از دکترت وقت گرفتم با بابایی رفتیم پیش دکتر همه چیز خوب بود دکتر هم اول متوجه نشد چی شده داشت برات ازمایش ادرار مینوشت که یهو بلند شد اومد پشت گوشتو دید گفت بله روزاولا گرفته نگران نباشید ببین پشت گوشش ورم داره یه ذره رگهاش معلومه گفتم حالا چی میشه خیلی نگرانت بودم تا حالا اسمشو نشنیده بودم دکتر گفت چیزی نیست سه تا چهار روز تب میکنه بعد دونه های قرمز بدشو پر میکنه بعد از دو سه روز از بین میره فقط استامینوفن د...
18 ارديبهشت 1390

آش دندونی

اونقدر ذوق زدم که نگو نمیدونم این که داری بزرگ میشی و هر بار یه چیز تازه داری رو می کنی زندگی رو برام زیباتر میکنه ٤ شنبه هفته پیش رفتیم مرند خونه مامان بزرگ اینا .آخه از کربلا اومدند و ما رفتیم ببینیمشون البته با کمی دلواپسی از بابت تو که خدای نکرده مریض نشی. اونجا که رسیدیم مامان جون و باباجون اومده بودند  و کلی خونشون شلوغ بود و از اونجایی که تو دیر به دیر میبینیشون اولش غریبی کردی و چسبیده بودی به من ولی بعد کلی بهت خوش گذشت و تنها کسی که نتونستی باهاش کنار بیای عمو حامد بود. دیروز بود که دیگه مامان جون سرش خلوت شد و تونست براتون آش دندونی درست کنه که چه خوسمزه بود و تو هم خیلی دوست داشتی . عکساشو برات میگذارم ...
12 ارديبهشت 1390

گل من در باغ گلهای اصفهان

عزیز دلم با هر مسافرتی که میای کلی به شیطونیات و کارای جدید اضافه میشه. از دیروز که اومدیم کلی دورو برت  شلوغه. همه عاشق رنگ چشمای خوشگلتند. اولین روز اولین عید زندگیت رفتیم باغ گلهای اصفهان. بی مناسبت نبود این رفتنمون چون ما امسال یه گل زیبا داشتیم که میخواستیم اولین روز اولین بهار زندگیشو در میون باغ گلها جشن بگیریم واسش. من و بابایی کلی ذوق داریم چون امسال یه خانواده کاملیم یه جمع سه نفره  بی عیب و نقص. که هر سه نفرمون عاشق همدیگه ایم. هممون وجودمون در گرو وجود دو نفر دیگست وقتی یکی از ما نباشه انگار یه پایه از زندگیمون نیست دو تای دیگه تو لک میرند تا اون یکی بیادش. من و بابایی که بدون تو یه لحضه هم نمیتونیم زندگی کنیم. عاشق م...
28 فروردين 1390