دنیزدنیز، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 3 روز سن داره

خاطرات شیرین

بیستم دیماه سیاه ترین روز سال

امروز اولین های زندگی تو اتفاق افتاد. امروز میتونست یکی از قشنگ ترین روزهای زندگی تو باشه گلکم.اولین برف زندگیت امروز بارید و من غمگین بودم. صبح باصدای ناله تو از خواب بیدار شدم صدای خس خسی که تو گلوت بود ملودی غمگینی رو برای من درست کرده بود که با هر سرفه تو اشک از چشمام جاری میشد. الهی مادر بمیره برات تمام سعی خودمو کرده بودم که تو سرما نخوری ولی همه ترسم تبدیل به واقعیت شد . ای خدا تو خودت ارحم الراحمینی خودت دنیزمونگهدار.. چیکار کنم یه روز برفی بابایی هم تهران نیست مامان جونم مریضه هیچ کس نیست که به داد من برسه تنها کاری که از دستم بر اومد این بود که تند تند بخورت بدم وقطره بریزم تو دماغت و خونه رو مرطوب کنم تا تو راحت تر بتونی نفس بک...
21 بهمن 1389

کارایی میکنی که آدم میخواد درستی بخورتت.

  امروز با کمک من نشستی چقدر ذوق میکنی که میتونی تو هم مثل ما بشینی.وقتی میشینی و همه تشویقت میکنند احساس پیروزمندانه ای بهت دست میده. وقتی میزارمت رو پام با باسنت خودت رو هل میدی جلو تا از پام بیای پایین.قربونت برم برای رسیدن به چیزی که میخوای کلی زحمت میکشی و پشتکار داری تا بهش برسی کلی هم نفس نفس میزنی و خسته میشی. عسل مامان برات بگم که از سیبیل بابات خیلی خوشت میاد و تا میری بغلش اول عینکشو بر میداری و بعد سیبیلشو میکنی. عکساشو برات میزارم. هر وقت میخوام عوضت کنم کلی دست و پا میزنی و بهم نگاه میکنی تا توجه منو بخودت جلب کنی اونوقت اگه من بگم "وای چه کارایی میکنه دنیز " دوباره هیجان زده میشیو تند تند دستا پا میزنی. تازگیا حروف جدید...
21 بهمن 1389