دنیزدنیز، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه سن داره

خاطرات شیرین

ببخش اگه نتونستم

سلام چیچک من خیلی وقته که میخوام بیام و اینجا برات بنویسم ولی متاسفانه کم توانی دستام اجازه نداد ولی امروز دیگه گفتم اخه تا کی این وبلاگ دخترمو نیمه کاره بزارم .میخوام به هر صورتی که هست بیام و چند خط هم که شده برات بنویسم. ...
21 بهمن 1389

گلکم 4ماهه شدی فدات بشم!!!!!!!!!!!!1

عسل من ۷ اذر ۴ ماهت تموم شد وای که چقدر زود میگذره و خدا را صدهزار بار شکر که سالمی همیشه سالم بمون نازنینم شنبه بود که واکسن ۴ ماهگیتو زدیم .ایندفعه رفتیم با مامان جون یه جای دیگه واکسنتو بزنیم .اخه میدونی چیه دفعه یش که واکسن ۲ ماهگیتو رفتیم ازگل نزدیک خونه مامان جون زدیم خانمی که واکسنتو میخواست بزنه جواب سلام خودشم بزور میداد .یه مشت خورده بود پای چشمش فکر کنم شب قبلش با کسی دعواش شده بود. خلاصه دوتا امپول تو دوتا پای ظریفت زد که جیگرم کباب شد گریم گرفته بود ولی از روزی که واسه زردیت رفته بودم ازمایش بدم با خودم عهد بسته بودم قوی باشم تا بتونم در مواقع بحرانی راحتتر تصمیم بگیرم به همین خاطر جلوی گریمو گرفتم ولی تو یه گریه جانسوزی کردی ...
21 بهمن 1389

عقب عقب

سلام گل من دیشب یکی از خاطره انگیزترین شبهای زندگی من و بابایی بود. یکی از شبهای سه نفرمون بود و بابایی داشت مطالعه میکرد و تو هم داشتی تو تشک بازیت آواز میخوندی. منم داشتم ازت عکس میگرفتم. ساعت ۵ دقیقه به ۹ شب بود. یهو عسل مامان غلتیدو شروع کرد مثل همیشه تقلا کردن و دست وپا زدن.منم سرگرم گذاشتن عروسکا جلوی شما بودم تا برای گرفتنشون تلاشتو بیشتر کنی و منم ازت عکس بگیرم. هی دستت و دراز میکردی عروسکا رو برداری نمیتونستی خودتو بلند میکردی تا بیای جلو و بتونی برشون داری. من عروسکارو تنظیم کردم دیدم اِ دنیز گلی رفته عقب!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! باورم نمیشد دوباره گذاشتمت جلو اومد دوربینو تنظیم کنم تا ازت عکس بگیرم دیدم داری میری عقب!!!!!!!!!   و...
21 بهمن 1389

7 دی رفتی تو شش ماهگیت

عزیز دلم ۵ماهت تموم شد . الان ۵ ماهه که تو این دنیایی و تونستی اولین فعالیت های زندگیتو تجربه کنی. گلکم چند روزیه که داری سعی میکنی غلت کامل بزنی همیشه وقتی غلت میزدی دیگه نمی تونستی برگردی ولی امشب که از دکتر برگشتیم (رفته بودیم برای چکاب ماهانت) چون از صبح تا شب خوابیده بودی الان که ساعت ۳ صبحه هنوز بیداری و عرض اطاق رو غلت میزنی. من حالم اصلا مساعد نیست انفولانزا سختی گرفتم و آمپول زدم . تو هم داری باهام همکاری میکنی و نمیخوابی خب دست خودت نیست تا شب خوابیده بودی. بابای هم خوابیده تو هم هر از گاهی میری طرفش با دستت هی بهش میزنی که باهات بازی کنه ولی اون خواب خوابه. وای که دارم گیج میزنم خدایا زودتر دنیز بخوابه منم بتونم کمی استراحت کن...
21 بهمن 1389

بیستم دیماه سیاه ترین روز سال

امروز اولین های زندگی تو اتفاق افتاد. امروز میتونست یکی از قشنگ ترین روزهای زندگی تو باشه گلکم.اولین برف زندگیت امروز بارید و من غمگین بودم. صبح باصدای ناله تو از خواب بیدار شدم صدای خس خسی که تو گلوت بود ملودی غمگینی رو برای من درست کرده بود که با هر سرفه تو اشک از چشمام جاری میشد. الهی مادر بمیره برات تمام سعی خودمو کرده بودم که تو سرما نخوری ولی همه ترسم تبدیل به واقعیت شد . ای خدا تو خودت ارحم الراحمینی خودت دنیزمونگهدار.. چیکار کنم یه روز برفی بابایی هم تهران نیست مامان جونم مریضه هیچ کس نیست که به داد من برسه تنها کاری که از دستم بر اومد این بود که تند تند بخورت بدم وقطره بریزم تو دماغت و خونه رو مرطوب کنم تا تو راحت تر بتونی نفس بک...
21 بهمن 1389

کارایی میکنی که آدم میخواد درستی بخورتت.

  امروز با کمک من نشستی چقدر ذوق میکنی که میتونی تو هم مثل ما بشینی.وقتی میشینی و همه تشویقت میکنند احساس پیروزمندانه ای بهت دست میده. وقتی میزارمت رو پام با باسنت خودت رو هل میدی جلو تا از پام بیای پایین.قربونت برم برای رسیدن به چیزی که میخوای کلی زحمت میکشی و پشتکار داری تا بهش برسی کلی هم نفس نفس میزنی و خسته میشی. عسل مامان برات بگم که از سیبیل بابات خیلی خوشت میاد و تا میری بغلش اول عینکشو بر میداری و بعد سیبیلشو میکنی. عکساشو برات میزارم. هر وقت میخوام عوضت کنم کلی دست و پا میزنی و بهم نگاه میکنی تا توجه منو بخودت جلب کنی اونوقت اگه من بگم "وای چه کارایی میکنه دنیز " دوباره هیجان زده میشیو تند تند دستا پا میزنی. تازگیا حروف جدید...
21 بهمن 1389
1